چندروز پیش باباجون ومامان جون اومدن پیشمون، خیلی از دیدنشون خوشحال شدی وذوق کردی. صبح ها به عشق اونها زود از خواب بیدار میشدی وباباجون روبیدار میکردی وبغل میشدی واشاره به سمت در... اونها هم خیلی به دلت رفتار میکردن ومن هم نگران لوس شدنت... اخرهفنه همگی رفتیم اصفهان خونه خاله زهرا، یکم بادایی رضا غریبی کردی اما خاله زهرا ونیایش روخیلی دوست داشتی وبا نیاخیلی بازی میکردی. اونجا اولین بار کفش پوشیدی ودستای کوچولوتو به من دست من دادی وخودت قدم برداشتی. پارساجونم نمیدونی چه حس خوبی داشتم. بابایی هم ازت فیلم گرفت. خیلی کفشاتو و قدم زدن رو دوست داشتی ودیگه بغل نمیامدی وتوی چمن های میدان امام بازی میکردی. خیلی بهت خوش گذشت. عزیز دلم...